خدایا خودت کمک کن

 

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .



نظرات شما عزیزان:

زندگی
ساعت15:26---20 مرداد 1392
امان از این دستها. . .
امروز دستانت را میگیرند. . .
با دستهایشان نوازشت میکنند. . .
فردا همان دستها را تکان میدهند. . .
و این یعنی "خداحافظ" !
لینکت کدم اجی بازم بهم سر بزن


setareh
ساعت20:08---19 مرداد 1392
سلام ممنون که به وبم سر زدی لینک شدی
وقتی لینکم کردی خبر بده


زندگی
ساعت1:39---19 مرداد 1392
سلام خوبی .وب تو هم خیلی قشنگه و رنگشم ارامش بخشه.با تبادل لینک موافقم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 19 مرداد 1392 | 1:56 | نویسنده : بهار |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.